۱۳۹۲ آذر ۴, دوشنبه

نامه

فرزندم
تنبلی را قدر بدان.
تنبلی موجب خلاقیت های زیادی شده
مثل اختراع کنترل از راه دور
یا تقلید در دین
و حتی سزارین!*
بازی بسکتبال هم
احتمالا اختراع یک آدم تنبل بوده
که آشغالش رو توی سطل پرتاب میکرده.

از نامه های یک سکسیست کافر

*دوستان فمینیست توجه داشته باشن که کاراکتر یک آدم سکسیست هستش و لزوما حرفاش منطقی و عادلانه نیست. جان من بیاین دوست باشیم.

۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه

حسین، زینب، ابولفضل، از اون زاویه


به مناسبت اینکه امروز فهمیدیم محرم فرا رسیده، بعنوان یک ایرانی که سالها مجبور بوده وانمود کند روایت شیعه درباره عاشورا را قبول دارد، قصد داریم یک معرفی نامه کوتاه برای این ماه و بازیگران اصلی اش بنویسیم:

الف: امام حسین: ایشان یکی از برجسته ترین شخصیتهای شیعه هستند. دلیل برجستگی ایشان این است که وقتی مردم کوفه ایشان را برای خلافت به کوفه خواندند، ایشان پا برهنه و بدو بدو با اهل و عیال راه نیافتادند که بروند کوفه (الان دوستان به بنده اشاره کردند که، بله، ایشون راه افتادند) و از دشمن فریب نخوردند (...ظاهرا خوردند)، و در جنگ دشمن را شکست دادند ( عجب، اینجور که از اتاق فرمان به من اشاره میکنند، ظاهرا ایشان شکست مفتضحانه ای خورده اند)، و پس از شهادت، ایشان مانند عیسی مسیح دوباره زنده شدند و دشمن را ناکام گذاشتند (جان؟ بله ظاهرا ایشان مُرده ماندند و دشمن را بسیار شادکام گذاشتند و حتی کله شان را در مهمانی یزید اینا در یک سینی سرو کردند بعنوان اُردِرو). با توجه به ادله بالا، هنوز از منشاء برجستگی ایشان دلیل دقیقی در دست نیست.
تمام حدیث هایی که از ایشان وجود دارد درباره شهادتشان است. ظاهرا ایشان از شهادتشان خیلی سورپریز شده بودند.

ب. زینب: خواهر امام حسین که ظاهرا دارای صدایی بسیار کلفت و سبیل و حتی ریش بوده است (بنده یک بار ایشان را بعد از تعزیه دیدم، سیگار هم میکشید). برجستگی ایشان در این بوده که یک پیرزن بوده که وقتی برادرش را کشتند، به قاتلانش کلی حرفهای توهین آمیز زده، و اکثر تاریخدانان خارجی، اروپایی، و حتی غربی خصوصا کنت چاکیولا از رفتار این پیرزن در عجب هستند. چون همه میدانند که پیرزنان و پیرمردان به صورت ژنتیکی بسیار منطقی هستند و بهیچ وجه هم توانایی غر زدن ندارند، در نتیجه رفتار ایشان واقعا خرق عادت بوده است.

ج. ابالفضل: ایشان فامیل دور امام حسین بوده اند. برخلاف باقی ائمه و دوستان، از ایشان هیچ ردی در تاریخ نیست غیر از اینکه یک بار برای آب آوردن رفته اند و در این امر نیز موفق ظاهر نشدند و طی یک سری عملیات محیر العقول ژیمناستیک و از دست به دست و از دست به دندان کردن مشک آب، کشته میشود. ، ظاهرا حتی یک بار هم حرفی از ایشان صادر نشده که کسی نوشته باشد. احتمالا یا آی کیوی بالایی نداشته اند، یا قلم کاغذ دم دست نبوده است.

د. مسلم بن عقیل: ایشان نقش تکست مسیجی را برای امام حسین بازی کردند که در پندینگ ماند و هیچوقت دِلیوِر نشد.

ه. عاشورا: ظاهرا کوبیدن ضرباتی با کف دست بر سر و با زنجیر بر پشت، در یادآوری وقایع عاشورا بسیار موثر است. در سطوح تخصصی تر از قمه، چکش، و اره برقی نیز استفاده میشود. برخی از دانشمندان بحث کرده اند که خواندن و نوشتن کتاب درباره وقایع عاشورا، برای یادآوری این وقایع کافیست و نیازی به سادومازوخیسم وجود ندارد، ولی عموما فرق سر این دانشمندان توسط دانشمندان مخالف شکافته شده است.

۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

خامنه ای در فیس بوک

عزیزان و مریدان سلام! الان ساعت 4 صبح در تهران، 3 صبح در نجف، 7:40 دقیقه در شانگهای و 9:20 دقیقه در تورنتو است. نمیدانم کجا هستم، چون سر شب آقای حداد آمدند و نشستیم پای بساط و فکر کنم جنسش ناخالصی داشت. مستراح رفتم ولی پس از کلی مجاهدت اتفاق خاصی نیافتاد و خسته و دل شکسته بیرون آمدم. فردا صبح چندین جلسه دارم، یک جلسه دیگر هم دارم که در آن فقط خودم نیستم و چند نفر دیگر هم حضور دارند. خواستم سلامی عرض کنم و بگویم هایل هیتلر، ساک ایت نتانیاهو! 



کامنتها:
پرتعلی مشعوف زاده: ما واقعا خوشحالیم از این که مقامات ما بلدند بنویسند و حتی بخوانند. درود بر شما فرزندان ایران خانم و ممد آقا. 
کمند گیسو قشنگ: آقای خامنه ای، فکر کنم به شما افتخار میکنیم. هنوز از دلیل و چگونگی آن خبری به دستمان نرسیده.
کوروش اشتباه آمدگان: تبریک میگویم که توانستید تابوی رژیم سفاک جمهوری اسلامی و ولایت مطلقه کثیفش را در استفاده از فیس بوک بشکنید. 
شامبیز کم انتظار: آقای خامنه ای، من از منابع موثق شنیده ام که شما پس از مستراح رفتن دستهای خود را می شویید و گاه دیده شده که در دستشویی فین هم میکنید. امیدوارم چنین حرکاتی نمایشی نبوده و این روند ادامه داشته باشد. 
حداد: آقا من هنوز حالم بده. شما مشکلی براتون پیش نیومد؟
کاظم مغیوظ نژاد: ای به گور پدرت قاتل لعنتی، ای بمیری بی شرف، ای مردم چرا اینقدر خوشحالین شما؟ ای پدرسگ، ای مرگ، هارهارهار.
منوّر حسین ماله کشان: متاسفانه جنس بد در بازار زیاد شده. 

۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه

آلبوم خاطرات 3



کلاس دوم دبستان بودم. امتحان دینی داشتیم. هرچی نگاه میکردم به سوالات میدیدم بیشترشان را بلد نیستم. یکهو یادم آمد که کتاب دینی همراهم است. کتاب را در آوردم و جواب سوال را پیدا کردم و نوشتم. چند دقیقه بعد باز برای یک سوال دیگر همین کار را کردم. بعد با تعجب به بقیه نگاه کردم که چطور داشتند زور میزدند که جوابها یادشان بیاید. پیش خودم میگفتم یعنی هیچکدامشان کتاب نیاورده اند؟ خلاصه، سوال چهارم یا پنجم را داشتم در می آوردم که یکهو بقل دستی ام (اسمش الدنگ رضاییان بود اگر اشتباه نکنم، یا شاید میلاد رضاییان بود، درست یادم نمیاد) داد زد که خانوووم اییزه (با صدای این بچه های لوسی که میخواهی با لگد بیافتی به جانشان و تبدیل به لکه روی دیوارشان کنی) اینا دارن تقلب میکنن! من کلمه تقلب را در آن زمان شنیده بودم و میدانستم چیز بدی است. ولی دفینیشن و مفهومی برایش نداشتم. گیج برگشتم و جولیوس سزار وار به این بروتوس الدنگ نگاه کردم. خانم آمد، گوش من از اینجا به بعد شد کنترل پنل من برای مسوولین مدرسه. شما یادتان نمی آید، یک زمانی، قبل از اینکه مدرسه غیر انتفاعی دربیاید، مدارس فقط عمومی بودند و در آنها ابزار آموزشی، گوش و پس گردن بچه بود. خانم امینی من را از طریق گوشم کشید و برد بیرون و داد دست مدیر مدرسه که اتفاقا صاحبخانه ما هم بود و رابطه خیلی خوبی داشتیم.
نفس راحتی کشیدم. آقای معمایی (مدیر) من را از دست این معلم زبان نفهم و بیرحم نجات میدهد.* هنوز چغلی معلم تمام نشده بود که آقای مدیر یک نر و ماده خواباند تو صورتم که مغزم از گوشم پرید بیرون و چسبید روی شیشه دفتر. اینقدر من را تکاند و سابید و چلاند که تمیز شدم براق! زنگ تفریح شد و معلم ها تک تک آمدند دفتر. هرکدام از راه میرسیدند اول میپرسیدند این چرا اینجاست، بعد بسته به مرامشان از پس گردنی تا سرتکان دادنی حرامم میکردند و میرفتند. مدرسه که تمام شد من گریان رفتم خانه و آقای صاحبخانه/مدیر برای مادرم توضیح داد که من چه جنایت شنیعی مرتکب شده ام. وقتی رفت من از مادرم معنی تقلب را پرسیدم و متوجه شدم که نمیتوان سر امتحان کتاب باز کرد.
نتیجه اخلاقی: اگر یک بچه 7 ساله (من 6 ساله رفتم کلاس اول) یک اشتباهی کرد، نگیرید عین سگ هار بزنیدش، شاید نمیداند دارد چه میکند. اول برایش اشتباهش را توضیح بدهید، بعد عین نمد بکوبیدش که یادش نرود.
نکته: درس دینی کلاس دوم هنوز تو حلقم.

*قصد توهین به معلم عزیزم را ندارم. ولی آن زمان این افکار از ذهنم میگذشت.

۱۳۹۱ اسفند ۱۰, پنجشنبه

آلبوم خاطرات 2


یادمه از بابلسر داشتم اسباب کشی میکردم که برم آمل. چله تابستون، 105% رطوبت، 35 درجه گرما. یک راننده وانت خیلی جوان به پستم خورده بود. طرف هی سعی میکرد سر صحبت را باز کند. (از این آدم‌هایی که ازت سوال میپرسند و بعد بی توجه و بی‌صبرانه منتظر می‌شوند تا حرفت تمام شود تا سر حرف را برگردانند و از خودشان بگویند، و اصلا برای همین سوال میپرسند) من هم از سختی روزگارم گفتم و بعد این موتورش راه افتاد و با لحن پدرانه ای (2 سال از من بزرگتر بود) شروع کرد که: بعله، من رو که میبینی، با عرق جبین و زور بازو، الان دوتا خونه دارم، دوتا ماشین دارم، دوتا یخچال و کولر توی هر خونه، تلویزیون 67 اینچ، دوتا هارلی دیویدسون، یه هلیکوپتر شینوک، دوتا بوئینگ 737 (حقیقتش از وسط‌هایش دیگر دقت نکردم، حدس می‌زنم) الانم که اومدم واسه حمل و نقل، بخاطر رفیقمه که ازم خواسته...آره، ناامید نباش، سخت کار کن، امید داشته باش، خدا جواب می‌ده.
من هم پرسیدم حالا شما کارتون چی بوده؟ کجا کارگری میکردی؟ طرف هم خیلی ریلکس، (به جان خودم) برگشت گفت من 10 سال با همین وانت تریاک قاچاق می‌کردم! تازه بازنشسته کردم خودمو! بعد هم نشست برای ما یک دوره فشرده از رمز و رموز و فوت کوزه گری قاچاق تریاک گفت و مشقات و سختی هایش (انصافا من هم خیلی سوال داشتم). تمام مسیر با دهان باز گوش می‌دادم و هی جلوی خودم را میگرفتم که نگویم: دااش، منو با خودت ببر!
نتیجه اخلاقی داستان:
یادتان باشد که اگر 2 میلیون به خود فروشنده‌ها در افغانستان بدهید، برایتان طوری جاساز میکنند که سگ هم نتواند پیدا کند. طمع نکنید. طمع سرتان را به باد می‌دهد. در ضمن اگر از جاساز ماشین نگران بودید، در یک سطل آب، دو لول تریاک حل کنید، یک کیلومتر قبل از پاسگاه، بریزید روی جاده. ماشین‌ها که پشت هم از رویش رد میشوند، چرخشان بو میگیرد، سگ پلیس اسکل میشود.*
توصیه های ایمنی را جدی بگیرید. 

*
pleeaasse don't try this at home

۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه

آلبوم خاطرات 1


یازده سال پیش در چنین روزهایی ما شلاقیده شدیم. نخیر آقا، خبری نبود، لب ساحل داشتم راه میرفتم، تازه با دو نفر. ییهو یارو آمد که رابطه نامشروع دارید. هرچی گفتم آقا بخدا من عرضه و توانایی روانی رابطه نامشروع با دونفر را ندارم گوش ندادند. حتی اول گفتم یکیشان دخترخاله ام است. یارو گفت خوب باشد، مگر محرم است؟ کم آوردم. شب بازداشتگاه، فردا دادسرا. قرار بود 80 تا بخوریم. قاضی کشو میزش باز شد و 50 هزار تومان رفت تویش و ما 30 ضربه خوردیم. ضربه ای هزارتومان، نرخ آزادش هم همین بود آن زمان، نرخ دولتی را نمیدانم. ولی انصافا شرع اسلام هم مایه کاری به صرفه است. خلاصه دخترها از روی کاپشن خوردند، من از زیر پیراهن. پدرم آمده بود دنبالم. من را که دید خندید. گفت تازه مرد شدی. خواستم بپرسم که تماس شلاق و ماتحت بنده چگونه در فرآیند بلوغ تاثیر گذار است؟ دیدم مثلا دارد به ما حال میدهد. هیچی نگفتم. خندیدم. رفتیم شیرینی خریدیم و رفتیم خانه. بتادین زدیم و الکل سفید قاطی با آب انار خوردیم. دوای بسیاری از دردهای پرولتاریا در آن زمان الکل سفید بود مخلوط با چیزهای دیگر. شما یادتان نمی آید.
آن روز بود که من افتادن دوزاری ام را حس کردم.


۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

انتقال موقت

عزیزان دل برادر. 
فعلا یک چند وقتی به فیس بوک نقل مکان میکنیم، دیگه مرتب مینویسیم. کوتاه و بلند.
https://www.facebook.com/Khrdaghstan?fref=ts
سر بزنید.
برمیگردیم.