۱۳۹۳ مهر ۱۴, دوشنبه

هی. پسرتو بکش!




خدا: هی. ابراهیم. بیدار شو!
ابراهیم: همممم.
خدا: بیدار شو ابراهیم.
ابراهیم: خدا جان تویی؟
خدا: برو پسرتو بکش!
ابراهیم:جان؟
خدا: میگم برو پسرتو بکش!
ابراهیم: چی شده؟ خدا جان قطع و وصل میشه.
خدا: بروووو پسسرتو بکششششش.
ابراهیم: روی سرمو؟ چیکار کنم؟
خدا: بابا میگم پسرتو بکش.
ابراهیم: یه سر کجا بکشم؟ خیلی خش خش داری خدا جان.
خدا: صبر کن این سشوار رو خاموش کنم. الان داری صدامو؟
ابراهیم: آخییی، آره درست شد. بگو عزیزم. چی شده؟
خدا: هیچی بابا گفتم برو پسرتو بکش.
ابراهیم: پسرمو؟
خدا: آره.
ابراهیم: چرا؟
خدا: هویجوری. زیاد داره بهت خوش میگذره. گفتم ثابت کنی دوستم داری.
ابراهیم: این دوربینت کجاست الان من توش نگاه کنم؟
خدا: همین در راستای این تاقچه روبروت.
ابراهیم: مگه بعد جریان نوح قرار نشد از این به بعد یک مقدار صبر کنی اگر نظرت عوض نشد بعدش اُرد بدی؟
خدا: راست میگیا. همین چند دقیقه که گذشت دارم به ایرادات منطقی و اخلاقیش پی میبرم.
ابراهیم: به جان خودت خیلی زشته این حرکتا. بابا مردم ازت انتظار دارن.
خدا: هرچی بیشتر فکر میکنم، میبینم خیلی حرکت مریضیه. اصلا فراموشش کن.
ابراهیم: من برای خودت میگم. نسلهای بعد اینو بخونن چی میگن آخه؟ یه ذره ثبات داشته باش.
خدا: خیله خوب بسه دیگه تو هم، روتو زیاد نکن. بگیر کپه مرگتو بذار.
ابراهیم: شب بخیر.
خدا: شب بخیر.
.
.
.
خدا: هی. ابراهیم بیدارشو!


....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر