کلاس دوم دبستان بودم. امتحان دینی داشتیم. هرچی نگاه میکردم به سوالات میدیدم بیشترشان را بلد نیستم. یکهو یادم آمد که کتاب دینی همراهم است. کتاب را در آوردم و جواب سوال را پیدا کردم و نوشتم. چند دقیقه بعد باز برای یک سوال دیگر همین کار را کردم. بعد با تعجب به بقیه نگاه کردم که چطور داشتند زور میزدند که جوابها یادشان بیاید. پیش خودم میگفتم یعنی هیچکدامشان کتاب نیاورده اند؟ خلاصه، سوال چهارم یا پنجم را داشتم در می آوردم که یکهو بقل دستی ام (اسمش الدنگ رضاییان بود اگر اشتباه نکنم، یا شاید میلاد رضاییان بود، درست یادم نمیاد) داد زد که خانوووم اییزه (با صدای این بچه های لوسی که میخواهی با لگد بیافتی به جانشان و تبدیل به لکه روی دیوارشان کنی) اینا دارن تقلب میکنن! من کلمه تقلب را در آن زمان شنیده بودم و میدانستم چیز بدی است. ولی دفینیشن و مفهومی برایش نداشتم. گیج برگشتم و جولیوس سزار وار به این بروتوس الدنگ نگاه کردم. خانم آمد، گوش من از اینجا به بعد شد کنترل پنل من برای مسوولین مدرسه. شما یادتان نمی آید، یک زمانی، قبل از اینکه مدرسه غیر انتفاعی دربیاید، مدارس فقط عمومی بودند و در آنها ابزار آموزشی، گوش و پس گردن بچه بود. خانم امینی من را از طریق گوشم کشید و برد بیرون و داد دست مدیر مدرسه که اتفاقا صاحبخانه ما هم بود و رابطه خیلی خوبی داشتیم.
نفس راحتی کشیدم. آقای معمایی (مدیر) من را از دست این معلم زبان نفهم و بیرحم نجات میدهد.* هنوز چغلی معلم تمام نشده بود که آقای مدیر یک نر و ماده خواباند تو صورتم که مغزم از گوشم پرید بیرون و چسبید روی شیشه دفتر. اینقدر من را تکاند و سابید و چلاند که تمیز شدم براق! زنگ تفریح شد و معلم ها تک تک آمدند دفتر. هرکدام از راه میرسیدند اول میپرسیدند این چرا اینجاست، بعد بسته به مرامشان از پس گردنی تا سرتکان دادنی حرامم میکردند و میرفتند. مدرسه که تمام شد من گریان رفتم خانه و آقای صاحبخانه/مدیر برای مادرم توضیح داد که من چه جنایت شنیعی مرتکب شده ام. وقتی رفت من از مادرم معنی تقلب را پرسیدم و متوجه شدم که نمیتوان سر امتحان کتاب باز کرد.
نتیجه اخلاقی: اگر یک بچه 7 ساله (من 6 ساله رفتم کلاس اول) یک اشتباهی کرد، نگیرید عین سگ هار بزنیدش، شاید نمیداند دارد چه میکند. اول برایش اشتباهش را توضیح بدهید، بعد عین نمد بکوبیدش که یادش نرود.
نکته: درس دینی کلاس دوم هنوز تو حلقم.
*قصد توهین به معلم عزیزم را ندارم. ولی آن زمان این افکار از ذهنم میگذشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر