یازده سال
پیش در چنین روزهایی ما شلاقیده شدیم. نخیر آقا، خبری نبود، لب ساحل داشتم راه
میرفتم، تازه با دو نفر. ییهو یارو آمد که رابطه نامشروع دارید. هرچی گفتم آقا
بخدا من عرضه و توانایی روانی رابطه نامشروع با دونفر را ندارم گوش ندادند. حتی
اول گفتم یکیشان دخترخاله ام است. یارو گفت خوب باشد، مگر محرم است؟ کم آوردم. شب
بازداشتگاه، فردا دادسرا. قرار بود 80 تا بخوریم. قاضی کشو میزش باز شد و 50 هزار
تومان رفت تویش و ما 30 ضربه خوردیم. ضربه ای
هزارتومان، نرخ آزادش هم همین بود آن زمان، نرخ دولتی را نمیدانم. ولی انصافا شرع
اسلام هم مایه کاری به صرفه است. خلاصه دخترها از روی کاپشن خوردند، من از زیر
پیراهن. پدرم آمده بود دنبالم. من را که دید خندید. گفت تازه مرد شدی. خواستم
بپرسم که تماس شلاق و ماتحت بنده چگونه در فرآیند بلوغ تاثیر گذار است؟ دیدم مثلا
دارد به ما حال میدهد. هیچی نگفتم. خندیدم. رفتیم شیرینی خریدیم و رفتیم خانه.
بتادین زدیم و الکل سفید قاطی با آب انار خوردیم. دوای بسیاری از دردهای پرولتاریا
در آن زمان الکل سفید بود مخلوط با چیزهای دیگر. شما یادتان نمی آید.
آن روز بود که من افتادن دوزاری ام را حس کردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر