۱۳۹۱ اسفند ۱۰, پنجشنبه

آلبوم خاطرات 2


یادمه از بابلسر داشتم اسباب کشی میکردم که برم آمل. چله تابستون، 105% رطوبت، 35 درجه گرما. یک راننده وانت خیلی جوان به پستم خورده بود. طرف هی سعی میکرد سر صحبت را باز کند. (از این آدم‌هایی که ازت سوال میپرسند و بعد بی توجه و بی‌صبرانه منتظر می‌شوند تا حرفت تمام شود تا سر حرف را برگردانند و از خودشان بگویند، و اصلا برای همین سوال میپرسند) من هم از سختی روزگارم گفتم و بعد این موتورش راه افتاد و با لحن پدرانه ای (2 سال از من بزرگتر بود) شروع کرد که: بعله، من رو که میبینی، با عرق جبین و زور بازو، الان دوتا خونه دارم، دوتا ماشین دارم، دوتا یخچال و کولر توی هر خونه، تلویزیون 67 اینچ، دوتا هارلی دیویدسون، یه هلیکوپتر شینوک، دوتا بوئینگ 737 (حقیقتش از وسط‌هایش دیگر دقت نکردم، حدس می‌زنم) الانم که اومدم واسه حمل و نقل، بخاطر رفیقمه که ازم خواسته...آره، ناامید نباش، سخت کار کن، امید داشته باش، خدا جواب می‌ده.
من هم پرسیدم حالا شما کارتون چی بوده؟ کجا کارگری میکردی؟ طرف هم خیلی ریلکس، (به جان خودم) برگشت گفت من 10 سال با همین وانت تریاک قاچاق می‌کردم! تازه بازنشسته کردم خودمو! بعد هم نشست برای ما یک دوره فشرده از رمز و رموز و فوت کوزه گری قاچاق تریاک گفت و مشقات و سختی هایش (انصافا من هم خیلی سوال داشتم). تمام مسیر با دهان باز گوش می‌دادم و هی جلوی خودم را میگرفتم که نگویم: دااش، منو با خودت ببر!
نتیجه اخلاقی داستان:
یادتان باشد که اگر 2 میلیون به خود فروشنده‌ها در افغانستان بدهید، برایتان طوری جاساز میکنند که سگ هم نتواند پیدا کند. طمع نکنید. طمع سرتان را به باد می‌دهد. در ضمن اگر از جاساز ماشین نگران بودید، در یک سطل آب، دو لول تریاک حل کنید، یک کیلومتر قبل از پاسگاه، بریزید روی جاده. ماشین‌ها که پشت هم از رویش رد میشوند، چرخشان بو میگیرد، سگ پلیس اسکل میشود.*
توصیه های ایمنی را جدی بگیرید. 

*
pleeaasse don't try this at home

۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه

آلبوم خاطرات 1


یازده سال پیش در چنین روزهایی ما شلاقیده شدیم. نخیر آقا، خبری نبود، لب ساحل داشتم راه میرفتم، تازه با دو نفر. ییهو یارو آمد که رابطه نامشروع دارید. هرچی گفتم آقا بخدا من عرضه و توانایی روانی رابطه نامشروع با دونفر را ندارم گوش ندادند. حتی اول گفتم یکیشان دخترخاله ام است. یارو گفت خوب باشد، مگر محرم است؟ کم آوردم. شب بازداشتگاه، فردا دادسرا. قرار بود 80 تا بخوریم. قاضی کشو میزش باز شد و 50 هزار تومان رفت تویش و ما 30 ضربه خوردیم. ضربه ای هزارتومان، نرخ آزادش هم همین بود آن زمان، نرخ دولتی را نمیدانم. ولی انصافا شرع اسلام هم مایه کاری به صرفه است. خلاصه دخترها از روی کاپشن خوردند، من از زیر پیراهن. پدرم آمده بود دنبالم. من را که دید خندید. گفت تازه مرد شدی. خواستم بپرسم که تماس شلاق و ماتحت بنده چگونه در فرآیند بلوغ تاثیر گذار است؟ دیدم مثلا دارد به ما حال میدهد. هیچی نگفتم. خندیدم. رفتیم شیرینی خریدیم و رفتیم خانه. بتادین زدیم و الکل سفید قاطی با آب انار خوردیم. دوای بسیاری از دردهای پرولتاریا در آن زمان الکل سفید بود مخلوط با چیزهای دیگر. شما یادتان نمی آید.
آن روز بود که من افتادن دوزاری ام را حس کردم.